نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

نوشته های من

داستان کوتاه- شعر-داستان بلند

لبخند

- من این پرونده ها رو نگاه کردم چیز به خصوصی ندارن میشه برن برای بایگانی،

: باشه،

- ممنونم.

لبخندی تمام صورت همکار جدید را پر کرد. لبخندی به وسعت تمام خاطرات گذشته. زن احساس میکرد درون آبی به پایین می رود عمیق ، عمیق ، عمیق. حرکات کند بودند و زمان کشدار.

زن با این لبخند به سالهای پیش رفته بود. سالهای درد که این لبخند چون مرهمی بر زخمهایش  بود. حس خوبی از التیام تمام وجودش را پر کرد. چهره همکار جدید از لحظه اول آشنا بود.

اتاق کوچک که نور از پنجره های نزدیک سقف روشنش میکرد، همه جا بهم ریخته و شلوغ و تختخوابی با  ملحفه های شسته نشده که بوی کرم بعد از اصلاح او از حفره های روبالشی بر صورت زن نفوذ میکردند. و دستگاه  پخش موزیک که آرشه ویالون را ملکه ذهنشان میکرد.

دو صورت نیمرخ روبروی هم بر روی بالش بودند و خواب بهانه ایی برای بستن چشمها و نقشه هایی که هرگز به خواب منتهی نمیشد.

زندگی زیباترین خاطراتش را یادداشت میکرد.

قلقلکهای شیطنت بار و بوسه هایی که به چیزی بدل نمیشدند اما چیزی را در درون زن به پایین سر میدادند. خنده هایی که بلند میشدند و دستی که برای ساکت کردنش روی دهان زن میرفت.

قهرهای احمقانه، و تصنعی برای شیطنت بیشتر و بیشتر. روی تخت بالا و پایین پریدن و دنبال هم کردنهای کودکانه و اشکی که از شدت خندیدن پایین میریخت.

" خانم من با شمام، این نامه کجاست؟"

- بله؟؟؟؟!

زنگوله های آبی

" به آخر خط رسیدم"

دختر نگاهی به صورت سبزه و چشمان گرد پسر انداخت و خنده اش گرفت.

- چرا ؟ چون نمیتونی به بابات بگی که بعد از پنج سال که به من وعده وعید دادی میخوای باهام ازدواج کنی.

" تو متوجه نیستی، من...."

صدای پسر نمی آمد دختر به قهوه تلخ و سوخته فنجان نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد زندگی چقدر ... هیچ صفتی پیدا نکرد. پسر ادامه میداد و توجیهات غیر قابل قبولش را تکرار میکرد.

دختر فکر کرد اگر یکسال پیش بود داد میزد.  اگر دو سال پیش بود،قهر میکرد. اگر سه سال پیش بود گریه میکرد. اگر چهار سال پیش بود حتما به آخر خط میرسید.

اما در اکنون چه اتفاقی افتاده بود. زمان کند شده بود و میز گرد و شیشه ایی کافه هیچ نشانی نداشت. تفاوتی نداشت که پسر چه کاری میتواند انجام دهد و یا چه کاری را میخواهد انجام بدهد.

دیگر هیچ حسی وجود نداشت. تصمیمش را گرفته بود حتی برای از دست دادن این سالها هم غصه نمیخورد. به شانس هم فکر نمیکرد.

راهی بود که وجود داشت و اتفاقاتی که باید می افتاد و او تنها بازیگر این داستان بود.

کیفش را برداشت :

-من باید برم دیرم میشه.

و به سمت در رفت ، در چوبی با زنگوله های آبی رنگ برای چشم شور.

آسمان ابری بود و اندیشه ها خالی.

دستش را بلند کرد و سوار تاکسی شد. میدانست که حتی او برای برگشتنش نخواهد آمد.

ملحفه های شسته

در حالیکه لباسهای شسته شده را روی میله های آهنی صاف میکرد، لب پاییینش را به حالت تعجب بالا داد و دلش برای زنانی که از این کارها لذت نمیبردند، سوخت.

شستن لباسها لذت بخش بود و همینطور اتو کردن آنها و نگاه کردن به لباسهای مردانه ایی که به ردیف در کمد خودنمایی میکردند.

صدای او با لحن دلگیرش در ذهنش آمد:

" حتما باید دعوا میکردم تا دگمه ماشین لباسشویی رو بزنه، آخه مگه چقدر سخت بود، هیچ کاری رو دوست نداشت تمام یخچال کپک میزد و اون به روی خودش نمیآورد."

همه لباسها مرتب روی میله ها بودند . با خودش فکر کرد اگر خانه ایی ویلایی داشتند و یا در دهات زندگی میکردند، میتوانست لباسها را روی بند بیاندازد و ملحفه های سفید با گیره های چوبی در زیر نور خورشید ضد عفونی شوند. حتی سبد چوبی رختهای خیس دوست داشتنی بود. و هراس هوای ابری برای جمع کردن سریع لباسها و ملحفه ها.

لبخندی روی لبانش نشست.

نگاهی به تخت دخترش انداخت. خواب بود سر بی مویش زیباترین سر جهان بود.

به آشپزخانه آمد و در قابلمه کوچک سوپ ماهیچه را باز کرد  زمان خاموش کردن آن بود. قابلمه خورشت قیمه را خاموش کرده بود و پلو پز نیم ساعت دیگر کار داشت.

گوشی ها را در گوشش کرد ، روی ترید میل رفت و آهسته شروع به دویدن کرد.