-
رکورد
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1387 10:39
همه رفته بودند چراغها برای هیچکس می سوخت لغات در جلوی چشمانش میچرخید فکرش متمرکز نبود تصاویر یکی پس از دیگری در ذهنش کوبیده میشد عکسهای منزجر کننده مانیتور در هوا چرخ میزد آب دهانش تلخ شده بود چشمانش را بست و به ارزش رکورد زدن فکر کرد
-
لبخند
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1387 18:50
- من این پرونده ها رو نگاه کردم چیز به خصوصی ندارن میشه برن برای بایگانی، : باشه، - ممنونم. لبخندی تمام صورت همکار جدید را پر کرد. لبخندی به وسعت تمام خاطرات گذشته. زن احساس میکرد درون آبی به پایین می رود عمیق ، عمیق ، عمیق. حرکات کند بودند و زمان کشدار. زن با این لبخند به سالهای پیش رفته بود. سالهای درد که این لبخند...
-
زنگوله های آبی
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1387 09:37
" به آخر خط رسیدم" دختر نگاهی به صورت سبزه و چشمان گرد پسر انداخت و خنده اش گرفت. - چرا ؟ چون نمیتونی به بابات بگی که بعد از پنج سال که به من وعده وعید دادی میخوای باهام ازدواج کنی. " تو متوجه نیستی، من...." صدای پسر نمی آمد دختر به قهوه تلخ و سوخته فنجان نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد زندگی چقدر...
-
ملحفه های شسته
شنبه 2 شهریورماه سال 1387 11:11
در حالیکه لباسهای شسته شده را روی میله های آهنی صاف میکرد، لب پاییینش را به حالت تعجب بالا داد و دلش برای زنانی که از این کارها لذت نمیبردند، سوخت. شستن لباسها لذت بخش بود و همینطور اتو کردن آنها و نگاه کردن به لباسهای مردانه ایی که به ردیف در کمد خودنمایی میکردند. صدای او با لحن دلگیرش در ذهنش آمد: " حتما باید...
-
بازنشستگی
چهارشنبه 30 مردادماه سال 1387 10:52
بازنشستگی اش را تصور میکرد آفتاب روی صورتش افتاده بود نوشیدنی بهشتی در دستش ماساژورها رسیدند یکی برای پشت و دیگری جلو با کرمهای ویتامینه عطرآگین صدای بیپ موبایل ماساژور چقدر آشنا بود چشمانش را باز کرد پنجره یادآوری جلسه روی مانیتور چشمک میزد
-
کوچه
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 10:16
- می خوای تاکسی سوار شو - نه پیاده میرم دوست دارم تو این محل پیاده برم، - هر جور میلته، فقط گرما زده نشی. - نه مراقبم، نگران نباش خداحافظ - خدافظ در را به آرامی بست و از پله های کثیف به طرف خیابان سرازیر شد. خیابان به آشنایی سابق نبود. مغازه ها ، ساختمانها حتی آدمها تغییر کرده بودند. اما اصرار داشت که پیاده برود از...
-
زندگی
یکشنبه 20 مردادماه سال 1387 18:11
نورخورشید وقیحانه گرمایش را به رخ میکشد ، اجسام سست و بی جان گرد و غبار را به نمایش گذاشته اند و زندگی به کندی در جریان است . کلاویه های سفید و سیاه آرامشی را به مبارزه میطلبند و زندگی آواز میخواند بی رمق و خسته. نشانه ها او را به خطا می برند و شک را در دلش به ارمغان می آورند. نشانه ها کورسویی از احساسی تهی است. حسی...
-
تشکر
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 12:29
کسالت داشتم. عمل آپاندیس کردم. از نگرانی همه ممنونم. به محض خوب شدن آپ میکنم. شاد باشید.
-
لحظه ها
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1387 10:47
لحظه ها به جلو میروند بدون هیچ انگیزه ایی، بدون هیج هدفی . لحظه ها کشته میشوند و زندگی به آرامی سیر کاهلانه خودش را طی میکند. لحظه ها بدون خاطره میشوند و انتظار سلولهای تو را میبلعد. خوشی ها چشمک میزنند و تو به نگاه نکردن ها عادت میکنی. لحظه ها تو رابه مبارزه میطلبند تا طغیان کنی. اما باز هم لحظه ها میگذرند و تو تحمل...
-
صبحگاهان
یکشنبه 30 تیرماه سال 1387 11:10
میخرامد حریر صبحگاهی نسیم خنکی میآید میزند بوسه بر اندام گرمای جاودان آغوش پرده های رقصان آسمان نیلی از پس پنجره ها من و تو دلداده به خواب نحسی ساعت رفتن میرود در زنگ چشمهای نیمه به زمان بی رحم تنگتر در دل هم دو دلی رفتن و ماندن باز هم اجبار باز هم ....
-
صبوری
شنبه 22 تیرماه سال 1387 11:13
فضای مصنوعی و خشکی همه محیط را پر کرده بود و آدمها چون ماشین با هم رفتار میکردند. دلش گرفته بود ، پس آدمها چه زمانی بزرگ میشدند؟ پس اگر کودک بودند چرا آشتی نمیکردند؟ و یا اصلا چه اهمیتی داشت که آنها قهر هستند و یا آشتی؟ سعی در خواندن نوشته بیگانه داشت، کلمات در جلوی چشمانش جلو و عقب میرفتند اما مفهومی در مغزش ایجاد...
-
تقدیر
سهشنبه 18 تیرماه سال 1387 10:30
نسیم خنکی صورتش را نوازش میکرد. منظره شهر از طبقه بالای برج دود آلود و غمگین بود.گویی لایه ایی خاکستری همه شهر را احاطه کرده بود. آفتاب لبه بالکون دانه های هندوانه را خشک میکرد. نگاهش از نقطهایی به نقطه دیگر کاملا بی اراده و بدون فکر بود. میدانست که به چیز خاصی فکر نمیکند. تنها گیج بود و مساله در سرش پاسخی نداشت. فقط...
-
کتلتهای شام
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1387 13:42
کتلتهای سرخ شده را تقسیم میکنم و در بشقابهای آنها چهار عدد میگذارم و برای خودم سه عدد خیلی گرسنه نیستم. گوجه فرنگی های خورد شده را کنار کتلتها میگذارم. همه سسها را از یخچال در میآورم سفید، قرمز و خردل. نوشابه و لیوانها را روی میز میگذارم و نان را که در مایکروفر گرم شده داخل سبد لای پارچه سفید میپیچم و صدایشان...
-
حتما راهی وجود داشت
یکشنبه 9 تیرماه سال 1387 16:39
صدای زنگ موبایل با وجود همهمه سالن سفید رنگ کاملا آزار دهنده بود. دندانهایش را به هم فشرد. چرا همیشه وظیفه درک کردن با او بود؟ و چرا باز هم اینکار را انجام میداد؟ چرا دوست داشت که کسی او را همراهی کند؟ و چرا او همراهی نمیکرد؟ به یقین میدانست که اگر شخصیتها عوض میشدند هیچ چرایی برای نفر مقابل وجود نداشت. اما .... همیشه...
-
بمب ساعتی
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1387 12:49
صدای تیک تیک در تاریکی اتاق درست مثل بمب ساعتی بود و تلاش برای نشنیدن صدا کاملا بیهوده بود افکار احمقانه با تصویرهای گنگ تاریکی در هم آمیختند و زمانی که چشمانش گرم شد بمب ترکید ساعت برای رفتن به سر کار زنگ میزد
-
آسفالت خیس
سهشنبه 4 تیرماه سال 1387 10:55
ماشین آرام از روی آسفالتهای خیس حرکت می کرد، شیارهای آهنی پل خیس بودند و هوا لطافتش را به رخ همه میکشید. احساس کرد تنها هشت سال دارد و با مادر و برادش در شهر زیبای بارانی قدم میگذارند. گویی که گدای خیابان باز هم قصد داشت لپش را بکشد و قلبش به سرعت می تپید. سالها از آن واقعه میگذشت . اما هنوز هم به محض ظاهر شدن...
-
لحظه های طلایی
شنبه 1 تیرماه سال 1387 11:53
آسمان بدون لکه ایی ابر من در حسرت قطره ایی باران به تصویر آن مینگرم واخورده از سرزمینم آرزوهای دست نیافتنی را میپراکنم دور شوید افکار شوم چاره ایی نیست راهی نیست حتی دریچه ایی برای امید کاری نمیتوان کرد پس دور شوید اندیشه های باطل دور شوید دورتر، آنجاها که دیگر راهی برایش نیست تا من بمانم و زیبایی ها طعم خوش زندگی...
-
خوشبختی
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1387 10:12
تخم مرغها را درون سبزی ریخت و کمی آرد اضافه کرد و به صدای کشیده شدن آرشه روی ویلون گوش سپرد. نور نارنجی غروب آفتاب از میان پرده ها خودنمایی میکرد و آغاز شبی دیگر را ندا میداد. تنهایی آرامشی داشت که هرگز آنرا با چیزی عوض نمیکرد. گاهی تصور میکرد بی رحم است که لحظه هایش را فقط برای خودش میخواهد. تنها برای خودش کارهای...
-
تغییر
شنبه 25 خردادماه سال 1387 11:21
پرده های حریر سفید با گلهای سبز رنگ مانع خوبی برای گرمای شدید اشعه های خورشید نبودند. صدای فن ها در همهمه سالن گم شده بود و همه سعی اش را برای خنک کردن میکرد اما بی فایده بود چرا که هر لحظه اوج گرمای فضا بیشتر میشد. روی میز پر از خوراکی های خانگی خوشمزه بود. هر کس از هر دری حرف میزد. شلوغ بود ، گرما اذیتش میکرد...
-
تصمیم بزرگ
دوشنبه 20 خردادماه سال 1387 15:56
آفتاب داغ روی صورتش بود و تمام بدنش عرق کرده بود، با خودش فکر میکرد چطور میتواند این مساله را مخفی کند. همیشه همه چیز را با جزییات کامل برایش توضیح داده بود حتی وقتی که میدانست او خوشش نمیآید اما اینبار میترسید. به راستی چه باید میکرد. آفتاب همچنان با شدت خودش میتابید. عرق از پشت گردنش قطره قطره میچکید و او همچنان...
-
باید
یکشنبه 12 خردادماه سال 1387 13:38
هرگز دلیلش را نمیفهمید که چرا باید هر هفته آنها را ببینند هرگز نمیفهمید دلیل این همه محبت اجباری چیست؟ دلیل دید و بازدید های احمقانه ایی که کاملا اجباری است چیست؟ باید وقتش را برای عده ایی که برایشان بزور لبخند میزد میگذراند و لحظه های زیبای زندگی اش را برای آنها از دست میداد باید برای دیگران زندگی میکرد چرا که او...
-
زندگی زناشویی
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1387 11:16
شاید نوشتن کمک میکرد. اما به چه چیزی؟ زندگی زناشویی چه معنایی داشت؟ زن و مردی که همخوابه همدیگرند اما هیچ عقدی بینشان جاری نیست؟ زن و شوهری که سالهاست همدیگر را ندیده اند و بعد از مدتها به هم میرسند آیا عقدشان پابرجاست؟ مردی که در شهر دیگری با زنی خوابیده و یا حتی با دخترانی و حالا بعد از سالها بازگشته و زنش را...
-
مقصر
دوشنبه 6 خردادماه سال 1387 12:00
چشمانش خیره مانده بود نمیدانست به چه میاندیشد. دورها خیلی دورترها به دنیایی که روزگاری نامردانه رفتار کرده بود به خانواده ایی که راهنمایی اش نکرده بودند و جوانی هایی که تباه شده بود. چطور میتوانست روزهای رفته را بازگرداند؟ راهی برای بازگرداندن نبود باید امروز را در مییافت تا فرداها حسرتش را نخورد. اما میدانست که حسی...
-
او
یکشنبه 5 خردادماه سال 1387 10:12
میتوانست بابت مرگ عزیزش کارهای زیادی بکند گریه کند. شیون کند موهایش را بکند ساکت باشد و بغض کند یااینکه مرگش را بپزیرد و به زندگی اش ادامه دهد به یاد بیاورد که با او غذا میخورده بیرون میرفته و تلوزیون نگاه میکرده اما نه سخت بود نبودن او سخت بود باید سرش را با چیزی گرم میکرد اما چگونه او همیشه در کنارش بود در همه...
-
مرا ببرید
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1387 09:56
آرزوی کودک بودن و بی دغدغه بودن را به گور خواهیم برد و نگاه خسته مان به دخترکان دیروز حسرت زده و بی روح است دیگر صدای قناریها نمی آید دیگر آفتاب از پنچره هیچ اتاقی چشمک نمیزند دیگر به سراغمان نمی آید تا برای درس نخواندن مچمان را باز کنند هیچ سیب پوست کنده ایی در بشقاب نیست و هیچکس برای شام صدایمان نمیکند باید حقیقت...
-
باران
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1387 10:44
صدای باران میآید گوشهایت را پر میکند رعد آسمان را رها نمیکند و تو در تنهایی به دنبال آغوشی که تو را از تندر آسمان ایمن کند دستانت را روی ملحفه های سرد میکشی و جای خالی اش را حس میکنی