-
با خود خود خرم
شنبه 22 خردادماه سال 1389 13:59
حسود شده بود. خیلی هم حسود شده بود. احساس میکرد هر لحظه میتواند سر هر شوهری که به زنش محبت میکند را بزند. نگاه کردن به یک فیلم رمانتیک تا سر حد جنون عصبی اش میکرد و حسادت مثل سرطان تمام وجودش را پر کرده بود. نگاه غضب ناکی به شوهرش انداخت و قابلمه خورشت را هم زد. فقط دلش توجه میخواست . دوست داشت از او تعریف شود . دستی...
-
مشخصه
شنبه 8 خردادماه سال 1389 11:07
شکل لبخند و یا هر مشخصه ایی مثل حالت برداشتن لیوان و یا تکان دادن دست هنگام حرف زدن، گرفتن زبان در حرف خاصی نشانه هایی است که گذر زمان هیچ تغییری در آنها ایجاد نمیکند. فقط کافیست که یک نفر کمی حافظه ایی قوی در این زمینه داشته باشد تا بتواند با دیدن یک مشخصه در خاطره ایی فرو رود و سقوط خودش را با چشمانش ببیند. عادی...
-
عکس
شنبه 1 خردادماه سال 1389 09:51
به عکس او نگاه کرد پنجره را بست میدانست که هیچ اطلاعات جدیدی وجود ندارد هر روز به عکس او نگاه میکرد قلبش فشرده میشد اما باز هم پنجره او را باز میکرد و میدانست که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد اما .... نگاهی به ساعت انداخت زمان رفتن رسیده بود . آرام وسائلش را در کیف ریخت و کامپیوتر را شات داون کرد...
-
آسفالت داغ
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 11:21
آفتاب نه چندان گرم به همراه نسیم خنکی به صورتش میخورد و موهایش را به رقص در می آورد . سکوت و آرامش کوچه او را به چرتی نیمروزی دعوت میکرد کرخت شده بود و دوست داشت روی آسفالتهای داغ دراز بکشد. هیچکس درون کوچه نبود و نه حتی پرنده ایی. تنها صدای چرخهای لاستیکی کالسکه و برخورد برگهای سبز و تازه بهار نوای دلنواز او شده بود...
-
خیال میکنه آدمه
دوشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1389 12:02
- گاهی دلم میخواد فک این دخترو بیارم پایین.. : باز چی شده؟ - فکر میکنه چون فوق لیسانسه یا چهار تا کتاب خونده آدمه، : تو که اخلاقشو میدونی، محلش نزار. - راجع به هر چی که حرف میزنی میپره وسط و یه توضیح ابلهانه میده، انگار حرف نزنه میگن لاله، : آره میدونم، - اگه بگی مثلا فلانی خودکشی کرد هم فک کنم بگه منم که خودکشی کرده...
-
یونیفرم بدون پدر
شنبه 4 اردیبهشتماه سال 1389 09:37
مدالها چه پاسخی برای کودک بودند یونیفرم بدون پدر حکم مهربانی را نداشت جنگ چقدر نفرت انگیز بود.
-
ای کاش
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 13:06
با خودت می اندیشی کاش من هم دوست داشتنی بودم و یا عشقی اهریمنی دامنم را میگرفت . اما غافل از آنی که کسی نه چندان دور عاشقانه چشم به راه توست و در حسرت نگاهت مانده است. زبان معجزه عشق است افسوس که در مصارف دیگری استفاده میشود و آن هنگام که میتوانیم دوستت دارم را به زبان بیاوریم، هزاران استعاره می آوریم و هر بار طفره...
-
آلاچیق
دوشنبه 24 اسفندماه سال 1388 11:29
آفتاب نارنجی در انتهای دریا در حال غروب کردن بود و آسمان رو به کبودی میرفت. چترهای ساحل خالی از زنان و مردان برهنه در هوای دم کرده بی حرکت مانده بودند. مرد آفتاب سوخته با کت و شلوار سفید کتان و پیراهن آبی و گلهای درشت صورتی اش خنکی را القاء میکرد. آرام قدم بر میداشت و به سمت آلاچیقها و رستورانهای کنار ساحل میآمد . تا...
-
پول
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 14:01
به پول فکر میکنم . به مزایای پول به اندازه پول به نتایج پول . و به ایده بی پولان که میگویند : پول همه چیز نمیآورد. باز هم به پول فکر میکنم.
-
وسوسه
شنبه 1 اسفندماه سال 1388 11:52
نور چراغهای کناری سقف استخر انعکاس رقصانی بر روی آب داشت ، آرامش خاصی را برای شنای آرام و مستمرش به همراه میآورد. با هر حرکت نرم به جلو میرفت و هر از گاهی به ساعت روبروی استخر نگاه میکرد تا زمان شناکردنش را از دست ندهد . سعی میکرد به موضوع هدفداری فکر کند تا خستگی بازوها و پاهایش او را به ایستادن ترغیب نکند. سعی کرد...
-
کار غیر اخلاقی
شنبه 17 بهمنماه سال 1388 10:36
- باز کجا داری میری؟ دختر کمی خم شد تا زیپ چکمه هایش را ببندد . : دارم میرم خونه سارا تا فیلم تماشا کنیم. - خونه سارا برای فیلم تماشا کردن اینهمه آرایش میخواد با این لباس تنگ و موهایی که بازشون گذاشتی؟ : مامان باز داری گیر میدیا؟ - بگو میخوام برم پیش اون پسره لندهور که بازم ..... : مامان یا تو میدونی یا نمیدونی اگه...
-
خانم آدریل
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 10:29
صدای زنگ مییاد، حالا دیگه باید بیدار بشه. الان صداش در میاد: " آه زیرم سفته ، لباسم تنگه ، جام ناراحته. باید شرایط نرم تری برای این تخت میگذاشتن، چقدر باید راجع به نشیمن گاهم فکر کنم. بیا لوسین بیا روی پام بشین، چقرد نرمی، خانم آدریل، خانم آدریل" چقدر این زن از من انرژی می گیره.: بله خانم؟ " خانم آدریل...
-
ادامه میدهیم
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 10:26
با درد ، با گریه با خوشی، با دلتنگی به آرامی، با استرس با.... ادامه میدهیم حتی گاهی لذت میبریم حسادت میکنیم تخیل میکنیم حسرت میخوریم و آه میکشیم اما باز هم ادامه میدهیم ....
-
مهمانی اجباری
چهارشنبه 9 دیماه سال 1388 11:30
لباس برام تنگه کمی پشتم در اومده ولی برام مهم نیست ، حوصله ام سر رفته ، هر کس یه کاری میکنه بعضی ها با هم حرف میزنند. بعضی ها چیز میخورند ،دیدن دخترک لاغر با اون شونه های پهنش لجمو در مییاره ، چرا من مثل اون نیستم چرا اون لاغره و من چاق؟ به شکمم دست میکشم و حس میکنم که دلم میخواد فشارش بدم ولی میدونم که بازم...
-
چمدان
دوشنبه 7 دیماه سال 1388 11:13
لباسها را به زور در چمدان جا میداد و با هر فشار ناسزایی به خودش و او میداد. آنقدر عصبانی بود که برای بستن زیپ چمدان تمرکزش را از دست داد و سر زیپ در دستش شکست. چمدان را هول داد و در کمد فرو کرد . در کمد را با تمام قدرت بست. صدای مهیبی بلند شد. با لگدی که به در زد پایش تیر کشید و تا سرش ادامه پیدا کرد. شروع به داد زدن...
-
آن ماشینها
دوشنبه 23 آذرماه سال 1388 08:04
همیشه تصور میکرد کسانیکه در آن ماشینها مینشینند چقدر متفاوتند . اما امروز وقتی خودش درون آن ماشینها نشست هیچ تفاوتی را احساس نکرد. تنها این دید حسرت خور ذهنش بود که آنها را متفاوت میدید.
-
شیشه بخار گرفته
شنبه 14 آذرماه سال 1388 11:25
تصاویر سریع و گنگ ماشینها از ورای شیشه بخار گرفته اتاقک اتومبیل مغزش را از هر چیزی خالی میکرد . موسیقی فضای اتاقک را پر کرده بود . بدن گرم و کوچکش انرژی مثبتی را به او القاء میکرد خوشبختی در وجودش به اوج میرسید. صحبتها را نمیشنید و تنها به زمان میاندیشید و میدانست که این لحظه ثبت خواهد شد. باز نمی آمد و میگذشت ....
-
خرمالو
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1388 09:33
پیرمرد ایستاد.دستانش را روی عصایش تکیه داد و وزنش را سبک کرد. خرمالهای نارنجی درون دستمال میوه فروش برق میافتاد.خرمالوها گس بودند و کال. نگاه پیرمرد به خرمالوها خیره ماند. زمان در چشمانش ایستاده بود و اشک چشمان کهنه اش را خیس کرد. قطره از لابه لای مژه های کوتاه به پوست چروکیده زیر چشمانش پایین غلتید. مرد دیگر چروکی...
-
کارت عروسی
شنبه 14 شهریورماه سال 1388 19:43
برگهای کاهو در آب تشت سفید رنگ غوطه میخورند و پایین میروند. دستانم را درون آب سرد میکنم . به رابطه ها میاندیشم. به کسانی که روزی به آنها لبخند میزدم و برای بودن در کنارشان لحظه شماری میکردم . به زمانی که نگاهم کودکانه بود و نگاه چشمانشان را نمیشناختم حسادتی که در آنها موج میزد. لبخندهای تصنعیشان. دستانم را بیرون می...
-
من
دوشنبه 12 مردادماه سال 1388 14:25
اتاق خالی است و نور کسل کننده سبز رنگ چشمها را پر میکند مجالی برای فرداهایم نمیبینم قصه به پایان رسیده و من بیهوده تقلا میکنم چگونه خواهم توانست به گذشته بازگردم وقتی چنین در انتظار فردا دست و پا میزنم تلاش کردن در تنهایی بی نتیجه است زخم زبانها بزرگ میشوند و قلبم را میشکافند مرهمی برای شکاف نمی یابم چشمان خسته و بی...
-
تشکر
یکشنبه 31 خردادماه سال 1388 19:44
سلام به همه دوستان مرسی ا ز اینهمه احوالپرسی. پسر گل زودتر بدنیا اومد. هشت روز. به محض اینکه بتونم مینویسم. بازم ممنون از همه دوستهای گل. اسم گل پسرمون رو رامان گذاشتیم. بازم ممنون از تبریکاتون. به محضی که بتونم بهتون سر میزنم . شرمنده ام.
-
۱۴ روز
دوشنبه 4 خردادماه سال 1388 10:28
نمیدانم برای ورود موجود کوچکی چون تو عزیز 14 روز کم است یا زیاد؟ خودم را بازنده میبینم بازنده شمارش گر که روزها را به امید دیگری شمرده است. روزهایی که تو جزئی ترین حالا تبدیل به یک انسان میشوی . تصور اینکه دیگر درونم نباشی و از من کنده شوی چگونه است؟ نمیدانم گرمای متحرک تو آنسان به کجا خواهد رفت زمانی که از من بیرونت...
-
بخشش
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1388 09:22
گوشی تلفن را میگذارم و به حرف او فکر میکنم. " سعی کن که ببخشیش" گفتن این جمله چقدر ساده به نظر میرسد. اما چگونه میتوانم او را ببخشم. آیا تنها گفتن کلمه بخشیدمش قضیه را حل میکند ، چگونه میتوانم کینه ایی که از او به دل دارم را فراموش کنم؟ نگاه کردن به صورتش زجر آور است و فضایی که در آن قرار میگرد سنگین و خفقان...
-
پرنده
سهشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1388 11:33
نگاه کردن از ورای پنجره به آسمان آبی و ابرهای پنبه ایی سفید ، نویدآور چیست؟ چای در لیوان سرد میشود و دستی برای خوردنش پیش نمیرود، شمردن روزهای گاهشمار تبلیغاتی تفریح جدیدی که هیچ خلاقیتی ندارد. به راستی تعجیل انسانها برای گذشتن تندتر روزها برای چیست؟ جز گذر عمر و زودتر به انتها رسیدن ماحصل این حساب کردنها چه میتواند...
-
زنی در آستانه
شنبه 22 فروردینماه سال 1388 09:47
زن در آستانه بود قلبش به تندی میتپید کجای سرنوشت ایستاده بود تپشی در سینه او را هدایت می کرد جلو جلوتر باز هم جلو تر تصویر در ذهنش رنگ میگرفت و پر رنگتر و واضح تر میشد بوی تند وحشت در مشامش پیچید اما....
-
کودکانه
چهارشنبه 28 اسفندماه سال 1387 10:18
بوی عیدی، بوی توت، بوی کاغذرنگی، بوی تند ماهیدودی وسط سفرهی نو، بوی یاس جانماز ترمهی مادربزرگ، با اینا زمستونو سر میکنم، با اینا خستهگیمو در میکنم! شادی شکستن قلک پول، وحشت کم شدن سکهی عیدی از شمردن زیاد، بوی اسکناس تانخوردهی لای کتاب، با اینا زمستونو سر میکنم، با اینا خستهگیمو در میکنم! فکر قاشق زدن یه...
-
پنکه
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1387 11:24
صدای مستمر پنکه در پس زمینه خاکستری سالن حسی از آرامش را ایجاد میکند. لحظه های انتظار سپری میشوند. خوردن چای گرمای بیشتری میدهد و هر لحظه بدن بیشتر گر میگیرد. دیگر آموخته ام که انتظار زیباتر از وقوع حادثه است چرا که امیدی ترا به جلو سوق میدهد. برگ کتاب از باد پنکه رقصان است و حس باد گرم مرا به گذشته ها میبرد، به فضایی...
-
حماقت
شنبه 10 اسفندماه سال 1387 14:06
وقتیکه توهم تمام وجودش را پر کرد وقتیکه هیچ شعوری وجود نداشت وقتیکه بخاطر نیاز مجبور بودی سر خم کنی چه احساسی داشتی؟ به خودت اندیشیدی؟ فکرکردی که تو ارزشمند تر از هر چیزی هستی؟ نه هرگز فکر نکردی، و تنها له کردن او تصویر کامل ذهن تو بود چه احساسی داری از اینکه نمیتوانی لهش کنی ؟ بر انگیخته میشوی ؟ برافروخته می شوی؟...
-
دلبرکان خفته
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1387 11:15
آرامش در پس پنجره ها مرده است باز هم نا آرامی خودنمایی میکند انتظار ، کابوسهای آشفته را زنده میکند دلتنگی در میان ملحفه های خالی خوابیده اند آسمان می غرد ترس پاورچین پاورچین قدم در تنهایی ها میگذراد همدم میشود، سخن میگوید دلبرکان خفته بیدار میشوند پریشان میشوند و باز سر بر بالین میگذارند به انتظار میمانند
-
نور
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1387 13:38
اعجاز بود در اندوه شب سردی آسمان غرید باد نالید اضطراب تلخ تنهایی در فضا پیچید دخترک تنها بود شمع خاموش و نور ناپیدا بود انتظار نامیرا بود دخترک جهدی کرد برای باز آمدن و شاید باز رفتن اما امان از ترس و تنهایی نگاه خیره اش بر درب چوبین دستهای خیس بی حامی باز هم غرش تند رعد در هیاهوی تاریکی در دلش پیچی زد دردی از وحشت...