-
موجود بزرگ پشمالو
چهارشنبه 16 بهمنماه سال 1387 17:20
نگاه دخترک به روی رد خون پالتوی مرد خیره ماند ترس در چشمانش به اوج رسید پاهایش سر شده بود توان راه رفتن نداشت نمیدانست آیا آن موجود بزرگ پشمالو او را هم دیده است؟
-
کتابفروشی
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 13:13
زودتر از همیشه از محل کارش بیرون آمد. محیط بسته قلبش را مچاله میکرد . سوز سردی به صورتش خورد. یقه بارانی اش را روی گردنش آورد. آسمان پر از ابر بود. هیچکس در خانه متظرش نبود نه آغوشی گرمی و نه غذای آماده ایی. ترجیح میداد در خیابانها باشد جایی بدون سقف.. ن به ویترین مغازه ها نگاه میکرد. چیزی لازم نداشت. حتی حوصله درون...
-
آسمان خاکستری
چهارشنبه 2 بهمنماه سال 1387 11:28
سرمای هوا هرگز به اندازه سرمای درونم نبود آن هنگام که چشمان نا امید تو قلبم را لرزاند. اندوهگین تر از هر وقتی سکوت کردی و در خودت فرو رفتی . پاسخ پرسشهای من کوتاه شدند و به من فهماندی که سکوت مقدمتر از هر چیزی است. به جلو میراندم و به آسمانی نگاه میکردم که هر روز خاکستری تر میشد. چگونه زندگی بیرحم میشد و شوق آمدنت را...
-
نگاه کردن
یکشنبه 29 دیماه سال 1387 11:31
نگاه کردن و حسرت نخوردن کاری است سخت و نشدنی نگاه کردن و باز شاکر داشته ها بودن نگاه کردن و باز نگاه کردن فرو خوردن بغض بیرون دادن آّهی بلند و تمام نشدنی امید داشتن و باز هم امید داشتن و باز هم گذر لحظه های .... نگاه کردن اما تا چه زمانی....
-
هدیه کریسمس
یکشنبه 22 دیماه سال 1387 15:32
با چشمان پف آلود و لباس خواب بلندی که زیر پاهایش کشیده میشد از پله ها پایین آمد و به طرف درخت دوید.خیلی دعا کرده بود، امیدوار بود که شال گردن قرمز باشد، همانی که مادر ماهها آنرا می بافت.اما در بسته قرمز رنگ یک جفت کفش اسکی بود.کفشها را گوشه ایی انداخت و به طبقه بالا برگشت پرده را با عصبانیت کنار زد و به برفی که همچنان...
-
کمد دیواری(پایان)
یکشنبه 15 دیماه سال 1387 16:13
رستوران شلوغ بود و مثل همه روزهای تعطیل پر از مشتری. تامی با سالادش بازی میکرد که پدر گفت: - تامی ما باید یه موضوعی رو بهت بگیم. تامی سکوت کرد و کمی متعجب شد. - راستش خیلی زود... یعنی میدونی موقعیت شغلی منو که میدونی باید بریم نیویورک... و خیلی هم زود. : یعنی چی؟ - یعنی اینکه ظرف چند روز آینده ما از اینجا میریم. : ولی...
-
کمد دیواری(۴)
چهارشنبه 11 دیماه سال 1387 11:42
تامی برای دور کردن ذهن مادرش به طرف خریدهای روی میز رفت و گفت: : راستی مامان ما فردا قراره بریم کمپینگ. - چه خوب کی برمیگردین؟ : قراره شب هم بمونیم، شنبه برمیگردیم فکر کنم موقع ناهار برسیم. - پس ناهارو با ما میخوری؟ : آره حتما. تامی از اینکه توانسته بود حواس مادرش را پرت کند لبخندی روی لبانش نشست. مابقی خریدهای را در...
-
کمد دیواری (۳)
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 14:06
سر خیابان مسیرهایشان عوض شد. جینی سمت راست و تامی سمت چپ. خانه هایشان به هم نزدیک بود با دوچرخه فقط چند دقیقه طول میکشید تا به هم برسند. طبق معمول تامی دوچرخه اش را درون چمنهای حیاط ول کرد و از مسیر باریک کنار حیاط به پشت خانه رفت تا از در پشت وارد آشپزخانه شود. خیلی تشنه بود در یخچال را باز کرد تا نوشابه ایی بخورد....
-
کمد دیواری (۲)
یکشنبه 1 دیماه سال 1387 16:54
صدای زنگ همهمه ایی میان شاگردان ایجاد کرد و آخرین جمله معلم در میان صدای زیپ کیفها و بسته شدن کتابها گم شد. بچه ها بدون توجه به جمله معلم با کیفهای رنگی از کلاسها خارج شدند. - تامی بریم؟ : آره بریم، من ساندویچ ژامبون دارم، تو چی؟ - طبق معمول تخم مرغ با پنیر. : پس با هم عوض میکنیم. با یک حرکت جینی و تامی روی دوچرخه...
-
کمد دیواری (۱)
دوشنبه 25 آذرماه سال 1387 09:38
- شب بخیر عزیزم : شب بخیر مامانُ میشه چراغ خوابم روشن بمونه؟ - بهتره خاموشش کنی، : آره ولی خواهش میکنم، - باشه عزیزم روشن بمونه، : مرسی. تامی نگاهی به در کمد انداخت و در یک حرکت پشتش را به آن کرد. با خودش گفت: هیچ هیولایی توی کمد وجود نداره. این جمله ایی بود که هر شب برای خودش تکرار میکرد ، اما مثل این بود که صدای خش...
-
ارتفاع سیزده طبقه ایی برج
دوشنبه 18 آذرماه سال 1387 10:08
از ارتفاع سیزده طبقه ایی برج نور ماشینها میدرخشید .درون آنها که بودند که این وقت شب میرفتند؟ زوجی که از مهمانی بر میگشتند؟ دختر و پسری که مستانه ویراژ میدادند؟ زنی با دخترش از خرید میآمدند؟ یا همسری که از جلسات شبانه بر میگشت؟ نمیدانست شاید هیچکدام اینها نبودند. فقط میدانست که نگاه کردن به نورهایی که حرکت میکردند...
-
هم آغوشی بی هیاهو
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 17:34
نگاهمان در هم تلاقی میکند و هر دو لبخند میزنیم. هیچ حرفی برای گفتن نمانده است و هیچ قلبی به سرعت نمیتپد تنها آرامش وجودمان را پر کرده است. در هم فرو میرویم و باز میخندیم بدون حرف. زندگی آسانتر از بحث کردن است، خندیدن آرامشی ابدی دارد. نوجوان نیستیم تا برای بوسه ایی پنهایی زندگی را سراسر غوغا کنیم و نه جوان که برای هر...
-
رهگذر
دوشنبه 4 آذرماه سال 1387 08:25
آرام نشسته بود و در تنهایی به ریزش برگها نگاه میکرد رهگذری حراف رسید اهتمامی به بی توجهی نکرد همچنان صحبتش را ادامه داد تا آنجا که مجبور شد جایگاهش را ترک کند و از دیدن ریزش برگها محروم شود اما رهگذر همچنان به دنبالش می آمد آیا بهای پاییز را نداده بود؟
-
آسفالت خیس
شنبه 2 آذرماه سال 1387 09:58
ماشین آرام از روی آسفالتهای خیس حرکت می کرد، شیارهای آهنی پل خیس بودند و هوا لطافتش را به رخ میکشید. احساس کرد تنها هشت سال دارد و با مادر و برادش در شهر زیبای بارانی قدم میگذارند. گدای خیابان قصد داشت لپش را بکشد و قلبش به سرعت می تپید. سالها از آن واقعه میگذشت . اما هنوز هم به محض ظاهر شدن خاطره احساس بدی وجودش...
-
دروغ
یکشنبه 26 آبانماه سال 1387 15:42
زن اول از زن دوم شکایت کرد گفت و گفت. زن دوم هیچکدام را نپذیرفت. زن سوم شهادت دروغین داد. زن چهارم سکوت کرد و تنها از فاجعه تاسف خورد.
-
شیمی درمانی
یکشنبه 19 آبانماه سال 1387 11:41
پرده ها را کشید ولی چراغ را روشن نکرد. نور هالوژنهای سالن سایه های اتاق را بلند کرده بود. پیراهنش را بالا کشید و نگاهی به سینه اش انداخت. به سینه ایی که سالها زیبایی اش چشمها را خیره کرده بود . اشک از گوشه چشمش پایین آمد . پیراهن گشاد را رها کرد و از اتاق بیرون آمد. نگاهی به سالن انداخت همه ظرفها را شکسته بود. بعد از...
-
گاهنامه رنگی
یکشنبه 12 آبانماه سال 1387 18:48
روزها از پی هم میآیند گذر تند زمان در دستم گاهنامه ایی رنگی است نوشتنی بی هدف نشستنی بی بهانه و گامهایی بی نشانه زندگی چرخش یک پروانه است روی گلبرگ و درخت زندگی طرز نگاه من و توست قاصدک پر زد و رفت من ماندم و تو و چشمان تنهایی یک کودک آرزو کردی ؟ تا بیاد پروانه رقصان که بخندد کودک
-
بی تو بودن
دوشنبه 6 آبانماه سال 1387 15:17
تو کار میکنی و من آشفته به ملحفه های سرد دست میکشم برای لحظه های با تو بودن روزهای بی تو بودن را تحمل میکنم بگو به این قلب تنها چگونه جبران میشوند این ساعتهای تنهایی و انتظار؟
-
سیب زمینی سرخ کرده
سهشنبه 30 مهرماه سال 1387 11:47
آفتاب نیمه جان پاییز از شیشه های قدی سالن روی فرشهای سورمه ای ظهر شدن را به رخ میکشد. عطر برنج در حال غل خوردن و لیمو امانی خورشت قیمه در فضا پیچیده و پسر بچه در ایوان روی موکتهای کبریتی با ماشینهای کوچک و بزرگش بازی میکند و هر از گاهی نگاهی به درون میاندازد. مادر بزرگ با کاسه ایی از سیب زمینی سرخ کرده داخل سالن...
-
مشاور
شنبه 27 مهرماه سال 1387 15:06
نور سفید مهتابی فضای اتاق را پر کرده بود، صدای تیک تیک ساعت در سکوت مابین جمله ها شنیده میشد. محیط اتاق برای دو نفر بسیار بزرگ بود، و صحبت کردن راجع به خصوصی ترین مسائل زندگی با یک غریبه چندش آور بود.
-
اتاق نمونه گیری
یکشنبه 21 مهرماه سال 1387 11:53
: اینو بزار دهنت، حالت بهم نخوره. پیر زن عصا به دست با مهربانی نگاهی به پیرمرد کرد و دست او را گرفت و آهسته به سمت درب خروج رفتند . سیم صمعک کرم رنگ پیرمرد بر اثر مرور زمان کدر شده بود. با نگاهش خروج آنها را دنبال کرد و لبخندی روی لبانش نشست. - پس چرا ظرفت خالیه دستشویی نرفتی؟ : نه نرفتم آخه پره یه خانمی رفت. - خوب...
-
کلاس باله
دوشنبه 15 مهرماه سال 1387 13:51
با شروع ضربه های کلاویه به سمت من میدوی آنقدر سریع که برای ایستادن مجبوری دستانت را روی پایم بگذاری و به من نگاه میکنی. لبخند میزنی از ته دل میخندی ، قهقه ایی که وقتی بزرگ شوی هرگز نخواهی زد. دستانت را بر میداری و به سرعت دور میشوی. تمام اسباب بازی هایت را وسط اتاق ریخته ایی و نمیتوانی یکی را برای بازی انتخاب کنی....
-
قاصدک
شنبه 13 مهرماه سال 1387 10:31
با نوک انگشت تو قاصدک پر زد و رفت لحظه پیوند گنجشک و درخت نور می بارید رقص نرم دانه ها در باد زندگی جریان داشت
-
عادی بودن
یکشنبه 7 مهرماه سال 1387 18:44
پرده های خانه کشیده شده بود و نور صبح به سختی اتاق را روشن میکرد. لیوان از دیر شسته شدن شفافیتش را از دست داده بود و به زردی می گرایید. صدای تلوزیون کم بود و سکوت تمام خانه را پر کرده بود.باید حمام می کرد اما به چه انگیزه ایی، به چه بهانه ایی؟ با خودش میاندیشید ثمره ازدواجش چه بوده فرزندانی که ترک تحصیل کرده بودی...
-
راز
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1387 11:51
نگاه کردن به ساعت زمان را نمیکشد. تنها اضطرابم را بیشتر میکند. رخوتی تمام وجودم را پر کرده و خمیازه های پیاپی چشمانم را پر اشک. بی تفاوتی احساسی است که توصیفی ندارد. ساعت یازده صبح چه پیغامی را برایم به ارمغان آورده و یا خواهد آورد؟ سکونی بی حاصل از زندگی که در حال تکرار شدن است. من در فضایی هستم که شامل آدمها و اشیاء...
-
شبهای حسرت
شنبه 30 شهریورماه سال 1387 16:00
مثل همیشه چشمانش به فرو رفتگی در کمد افتاد ، آنقدر آنها را شمرده بود که حتی میتوانست با چشمان بسته تعدادشان را بگوید و اینکه روی کدام فرو رفتگی چند بریدگی وجود دارد. بغضی جناق سینه اش را سوزاند و اشک، گردی چشمانش را پر کرد. نباید گریه میکرد چرا که گریه هیچ فایده ایی نداشت جز سر درد و پف کردن چشمانش. اما سوزش سینه اش...
-
موهای خیس
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1387 14:29
آفتاب داغ ظهر بر موهای خیسش می تابید و او با آینه ایی کوچک ابروهایش را مرتب می کرد و هر از گاهی نگاهی به صورت برافروخته اش می انداخت. کم کم خنکی موهای خیسش به گرما بدل میشد. و بازوهای برهنه اش می سوختند. گاهی هم بادی می آمد و عطر مواد شوینده را به مشامش میرساند . عطر پاکیزگی وسبک شدن. اما نمیدانست چرا بعضا حتی بعد از...
-
پول
شنبه 23 شهریورماه سال 1387 14:17
صحبتهای گزارش گر در میان صدای ماشین ظرف شویی و دستگاه چایی ساز واضح نبود . نگاهی به اطراف انداخت و در میان خانه ایی بهم ریخته از اسباب بازی های پسر کوچکش کنترل راه دور را پیدا کرد و به سمت تلوزیون رفت تا آنرا خاموش کند: : شما اگه توی قرعه کشی برنده بشید با پولش چی کار میکنید؟ - میرم سفر... - خونه میخرم -... تلوزیزیون...
-
کریستالهای براق
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1387 16:44
آفتاب ظهر کسالت را به رخ میکشید و خانه در سکوت به خواب رفته بود. تخیل کردن و چیدن تصاویر در ذهن زیبا بودند و میتوانستند شعفی کودکانه در دل او بیافریند. اما اگر رویای او به حقیقت نمیرسید؟؟؟ ترسی وجودش را پر کرد سعی کرد به مساله فکر نکند . پاسخ پرسشهایش با گذر زمان پیدا میشد اما صبر کردن سخت بود. احتمال جواب او کاملا...
-
ترس
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1387 15:42
- بچه چیه ؟ همش دردسر من که حالا حالا ها نمیخوام بچه بیارم. : اما الان با چند وقت بعد چه فرقی میکنه؟ - باید کارهامو بکنم ، باید به موفقیت هایی که میخوام برسم بعد راجع بهش فکر میکنم. : ولی اونوقت خیلی سنت میره بالا، ممکنه برای بچه خوب نباشه. - من که نباید بخاطر بچه زندگی ام رو بهم بزنم! : ولی مگه اون چی کار میخواد با...